عشق ، يعني که تکان خورده و سر پا بشويم زورکي هم که شده در دل هم جا بشويم
دست در دست هم اصلا ندهيم و نرويم مگر آن وقت که ديوانه و تنها بشويم
عينک تيره و تيپ و هيجان و بلوتوث همه جا چشم به راه اس ام اس ها بشويم
عشق ، يعني من و تو ، هيچ نگوييم به هم زير عينک خرکي محو تماشا بشويم
تکيه بر هيچ نهادي ندهيم و خودمان خود کفايي بنماييم و متکّا بشويم
گر که ديديم که پولي به زمين افتاده ست متفاهم ، متبسّم شده ، دولّا بشويم
عشق ، يعني که فقط عاشق پيتزا نشويم گاه برياني و گاهي لازانيا بشويم
نتواند احدي تفرقه ايجاد کند جمعمان را بزند برهم و منها بشويم
آنقَدَر کم شود اين فاصله هامان که شود جلوي تاکسي ِ شهري من و تو ، "ما " بشويم
عشق ، يعني من وتو راز دل هم باشيم نه که مشهور تر از وامق و عَذرا بشويم
چشش از ميوه ي ممنوع ؟ - همين باد حلال ! با همين طنز دلي صاحب فتوا بشويم
عشق ، يعني دل من با دل تو جور شود "بشوم " با " بشوي " جمع شود ، تا " بشويم "
من و تو پنجره هستيم پر از گرد وغبار شيشه را پاک نماييم که زيبا بشويم
نه که آن پنجره باشيم به ماشين ِ طرف وقت آشغال پراني همه جا " وا " بشويم
آنقَدَر صبر که شايد علفي سبز شود پاي هم پير شويم و متوفّي بشويم

چشمانت را برای زندگی می خواهم
اسمت را برای دلخوشی می خوانم
دلت را برای عاشقی می خواهم
صدایت را برای شادابی می شنوم
دستت را برای نوازش می خواهم
و پایت را برای همراهی می خواهم
عطرت را برای مستی می بویم
خیالت را برای پرواز می خواهم
و خودت را نیز برای پرستش

قلبم کوچک تر از آنی است که ظرفیت خوبی های تو را داشته باشد .اما در سکوت پر از فریاد خودم می گریم و می گویم با همین قلب کوچک ،به وسعت تمام خوبی ها و سادگی هایت دوستت دارم.
در خلوت تنهایی مرگبار خود فریاد زدم.دستم را زیر پلک هایم بردم.
با انگشتان لرزان خودم جوهری از ناب ترین قطرهای اشک دیده ام را بر روی صفحه سفید و دست نخورده قلبم کشیدم و آرام گفتم :دوستت دارم و در حسرت دیدارت یک آسمان اشک در سینه دارم .
عاشقانه دوستت دارم.
جلسه محاکمه عشق بود
و عقل قاضی ، و عشق محکوم ....
به دلیل تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی فراموشی ، قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند قلب شروع کرد به طرفداری از عشق ، آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن چهره زیبایش را داشتی ، ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی وشما پاها که همیشه در آرزوی رفتن به سویش بودید حالا چرا اینچنین با او مخالفید ؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند ، تنها عقل و قلب در جلسه ماندند عقل گفت: دیدی قلب همه از عشق بی زارند ، ولی متحیرم با وجودی که عشق بیشتر از همه تورا آزرده چرا هنوز از او حمایت میکنی !؟ قلب نالید و گفت: من بی وجود عشق دیگر نخواهم بود و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند و
فقط با عشق میتوانم یک قلبی واقعی باشم

نظرات شما عزیزان:
|